خیلی خسته ام خیلی دلگیر از این همه دروغ این همه دورنگی این همه فریب این همه نیرنگ
کاش می شد این آدمیان صورتکهای دروغین خود را بر می داشتند

خسته از تکرار شب
بیقراری تو و مستی من
خسته از دروغ و دروغ گفتن
خود را به بیراهه سپردن
خسته از تمنای زندگی
خسته از قطرات عشق
و خسته از همه چیز و همه کس .
دیگر نمیتوانم ، مرگ معنی صداقت را به من فهماند ، چیزهای زیادی آموخته ام از او ...
او همیشه فریاد میزد اما من نمیخواستم به کلماتش بپیوندم او زندگی را در مرگ میدید و مرگ را در
زندگی . او به من فهماند که عشق دروغ است و دروغ زندگیست ، چیزی به نام دوست داشتن وجود
ندارد.
سیاهی و شب را زیباترین وازه مینامید و از من میخواست در انتظارش لحظات را به تصویر در آورم ، چاره
ای جز انتظار هم نمیبینم .
ای مرگ بدان که بی تو من هیچ هم نیستم و تنها به یاد تو و در انتظارت خواهم نشست.